کلاغ لکه ای بود بر دامن اسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی.صدای ناهموار و ناموزونش،خراشی بود بر صورت احساس.با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست. صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید. کلاغ خودش را دوست نداشت.بودنش را هم.کلاغ از کاوئنات گله داشت. کلاغ فکر می کرد در دایره ی قسمت نازیبایی تنها سهم اوست.کلاغ غمگین بود و با خودش گفت:(کاش خدا این لکه ی زشت را از هستی می زدود.)پس بال هایش را بست و دیگر اواز نخواند. خدا گفت:(عزیز من!صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای ان نیست.اما فرشته ها با صدای تو به وجد می ایند.سیاه کوچکم!بخوان فرشته ها منتظرند.) ولی کلاغ هیچ نگفت. خدا گفت:(تو سیاهی.سیاه چونان مرکب که زیبایی را از ان می نویسند.و زیبایی ات را بنویس.اگر تو نباشی.ابی من چیزی کم خواهد داشت.خودت را از اسمانم دریغ نکن.) و کلاغ باز خاموش بود. خدا گفت(بخوان،برای من بخوان،این منم که دوستت دارم.سیاهی ات را و خواندنت را.) .کلاغ خواند.این بار عاشقانه ترین اوازش را. خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد. قلب دختر از عشق بود،پاهایش از استواری و دست هایش از دعا.اما شیطان از عشق و استواری و دعامتنفر بود. پس کیسه ی شراتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را انتخاب کرد.ریسمان ناامیدی را.ناامیدی را دور زندگی دختر پیچید،دور قلب و استواری و دعاهایش.نا امیدی پیله ای شد و دختر،کرم کوچک ناتوانی. خدا فرشته های امید را فرستاد،تا کلاف ناامیدی را باز کنند،اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.دختر پیله اش را سخت چسبیده بود و می گفت:(نه،باز نمی شود .هیچ وقت باز نمی شود.) شیطان می خندید و دور کلاف ناامیدی می چرخید.شیطان بود که می گفت:(نه،باز نمی شود ،هیچ وقت باز نمی شود.) خدا پروانه ای را فرستاد،تا پیامی را به دختر برساند. پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد اورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای.اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در اید،پس انسان نیز می تواند. خدا گفت:(نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را باز کنند.) دختر نخستین گره را باز کرد....... و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله و نه کلافی. هنگامی که دختر از پیله ی ناامبدی به در امد،شیطان مدت ها بود که گریخته بود. خداوند گفت:(دیگر پیامبری نخواهم فرستاد،ان گونه که شما انتظار دارید؛اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند.)و ان گاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.پرنده اوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود.عده ای به او گرویدند و ایمان اوردند. و خدا گفت:(اگر بدانید،حتی با اواز پرنده ای می توان رستگار شد.) خدا رسولی از اسمان فرستاد.باران نام او بود.همین که باران،باریدن گرفت انان که اشک را می شناختند،رسالت او را در یافتند،پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ باران شستند. خدا گفت:(اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید.) خداوند پیغمبر باد را فرستاد،تا روزی بیم دهد و روزی بشارت.پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و انان که پیام او را فهمیدند،روزی در خوف و روزی در رجا زیستند. خدا گفت:(ان که خبر باد را می فهمد،قلبش در بیم و امید می لرزد و قلب مومن این چنین است.) خدا گلی را از خاک برانگیخت،تا معاد را معنا کند. و گل چنان از رستاخیز گفت که از ان پس هر مومنی که گلی را دید،رستاخیز را به یاد اورد. خدا گفت:(اگر بفهمید،تنها با گلی قیامت خواهد شد.) خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت.دریا بی درنگ قیام کرد . سپس چنان به سجده افتاد که هیچ از هزار موج او باقی نماند.مردم تماشا می کردند،عده ای پیام دریا را دانستند،پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند،که هیچ از ان ها نماند. خدا گفت:(ان که پیغمبر اب ها اقتداد کند،به بهشت خواهد رفت.) و به یاد دارم که فرشته ای به من گفت:(جهان اکنده از فرستاده و پیغمبر و مرسل است،اما همیشه کافری هست تا باران را انکار کند و با گل بجنگد،تا پرنده را درغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر.اما همین امروز ایمان بیاور که پیغمبر اب و رسول باران و فرستاده ی باد و باران برای ایمان اوردن تو کافی است......) پسرک بی ان که بداند چرا،سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بی ان که بداند چرا،گنجشک کوچکی را نشانه رفت.پرنده افتاد،بال هایش شکست و تنش خونی شد.پرنده می دانست که خواهد مرد. اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی رانیازارد. پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند.اما پرنده شکار نبود.پرنده پیام بود.پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت:(کاش می دانستی که زنجیر بلندی است زندگی،که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده.یک حلقه انسان و یک حلقه سنگ ریزه.حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه ای دیگر است.و هر حلقه پاره ای از زنجیر،و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟! و وای اگر شاخه ای را بشکنی خورشد خواهد گریست.وای اگر سنگ ریزه ای را ندیده بگیری،ماه تب خواهد کرد.وای اگر پرنده ای را بیازاری،انسانی خواهد مرد. زیرا هر حلقه را که بشکنی،زنجیر را گسسته ای.و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.) پرنده این را گفت و جان داد. وپسرک ان قدر گریست تا عارف شد. دود می خیزد ز خلوتگاه من. کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟ با درون سوخته دارم من سخن. کی به پایان می رسد افسانه ام؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکندم در اب، لیک از ژرفای دریا بی خبر. بر تن دیوار ها طرح شکست. کس دگر رنگی در این سامان ندید. چشم می دوزد خیال روز و شب از درون دل به تصویر امید. تا بدین منزل نهادم پای را از درای کاروان بگسسته ام. گرچه می سوزم از این اتش به جان، لیک بر این سوختن دل بسته ام. تیرگی پا می کشد از بام ها: صبح می خندد به راه شهر من. دود می خیزد هنوز از خلوتم. با درون سوخته دارم سخن.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |