روزقسمت بود.خداهستی را قسمت می کرد.خدا گفت:(چیزی از من بخواهید،هر چه که باشد،شما را خواهم داد.سهم تان را از هستی طلب کنید،زیرا خدا بسیار بخشنده است.) و هر که امد،چیزی خواست.یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و ان یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و یکی اسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو امد و به خدا گفت:(خدایا،من چیزی زیادی از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ،نه بالی و نه پایی،نه اسمان و نه دریا،تنها کمی از خودت به من بده.) و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت:(ان که نوری با خود دارد،بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.) و رو به دیگران گفت:(کاش می دانستید که این کرم کوچک،بهترین را خواست،زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.)
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |