اینجا،آنجا،همه جا
دود می خیزد ز خلوتگاه من. کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟ با درون سوخته دارم من سخن. کی به پایان می رسد افسانه ام؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکندم در اب، لیک از ژرفای دریا بی خبر. بر تن دیوار ها طرح شکست. کس دگر رنگی در این سامان ندید. چشم می دوزد خیال روز و شب از درون دل به تصویر امید. تا بدین منزل نهادم پای را از درای کاروان بگسسته ام. گرچه می سوزم از این اتش به جان، لیک بر این سوختن دل بسته ام. تیرگی پا می کشد از بام ها: صبح می خندد به راه شهر من. دود می خیزد هنوز از خلوتم. با درون سوخته دارم سخن.
نوشته شده در سه شنبه 90/1/23ساعت
2:14 عصر توسط یاسمن نظرات ( ) | |
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |