ما یه باغچه کوچک داریم که توی آن یه درخت انار است.هر روز نگاهش می کنم و به اون فکر می کنم. به ریشه هاش فکر می کنم که تا کجا ها رفته و چه کار می کند؟ فکر می کنم درختم واسه بزرگ شدنش درد می کشه؟ هروقت برگهاش می ریزن،پیش خودم می گم:((دیگه تموم شد،مرد.)) اما هر سال خدایا ،تو دوباره برگهای تازه به درخت انارمون می دی و جوانه توی دستهایش می گذاری .شب می خوابم و صبح می بینم گل داده.گلهای قرمز قرمز.ذوق می کنم و می گم:((خدایا تو معرکه ای!)) گلهای قرمز، که انار می شود، من همین طور می مانم که آخر چطوری از هیچ چیز،همه چیز درست می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کنار باغچه میشینم،یه مشت خاک بر می دارم و با خودم می گم:(( آخه قرمزی انار از کجا این خاک در می آید؟ حالا اون هیچی شیرینی و قیافه قشنگش از کجا؟ یک خاک و این همه رنگ، این همه بو، این همه طعم!)) خدایا به یادت می افتم، حتی با دیدن دانه های انار..............
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |